یک بار میمونی از ببر پرسید کجا میرود. ببر جواب داد که دارد میرود به ماه، که فروشگاه مخصوص پنیر ببر دارد که اگر از آن بخورد، چشمهایش را از خورشید روشنتر میکند و میتواند در تاریکی هم همه چیز را ببیند. ولی راستش را بخواهید، داشت میرفت یک گوشه خلوت، پشت یک بوته، چرت روزانهاش را بزند.
یک روز دیگر، مار از ببر دعوت کرد که ناهار را با هم بخورند، ولی ببر گفت که نمیتواند دعوتش را قبول کند، چون که مردی صدای آواز او را در جنگل شنیده و از او خواهش کرده که عصر، در سالن اُپرای شهر آواز بخواند. مار گفت: «اِ! پس قبل از اینکه بروی، میشود یک چیزی هم برای من بخوانی؟» ببر گفت: «نچ! اگر قبل از صبحانه، آواز بخوانم، دُمم باد میکند و بزرگ میشود و تبدیل به یک سوسیس میشود، آنوقت همة جانورهای سوسیسخور میافتند دنبالم.»
***
بالاخره یک روز، همة حیوانات جنگل با هم جلسه گذاشتند و تصمیم گرفتند که ببر را درمان کنند که دیگر دروغ شاخدار نگوید. برای همین، میمون را فرستادند برود جادوگری را که در کوههای برفی زندگی میکرد پیدا کند. میمون هفت روز و هفت شب از کوه بالا رفت تا وسط برفها به غاری رسید که جادوگر در آن زندگی میکرد.جلوِ درِ غار، میمون داد زد: «جادوگر پیر، خانهای؟»
صدایی آمد: «بیا تو میمون، منتظرت بودم.» میمون داخل غار رفت. دید جادوگر دارد طلسمها و معجونهای جادویی جورواجوری آماده میکند. میمون به جادوگر گفت که حیوانهای جنگل میخواهند ببر را درمان کنند که دیگر دروغ شاخدار نگوید. جادوگر گفت: «عالی! این معجون را بگیر، و وقتی که ببر خواب است، بریز توی گوشهاش.»
میمون پرسید: «این معجون چهکار میکند، جادوگر؟» جادوگر لبخند زد و گفت: «خیالت راحت باشد، این معجون را که بهش بدهی، هر چی ببر بگوید، راست از آب در میآید.» میمون معجون را گرفت و برگشت به جنگل و برای باقی حیوانها توضیح داد که چهکار باید کرد. آن روز، وقتی ببر مشغول چرت روزانهاش پشت بوتهها بود، همة حیوانها دورش حلقه زدند و میمون خیلی بااحتیاط، به سمت ببر رفت و با احتیاط، کمی از معجون را ریخت توی یک گوش ببر، و بقیه را هم توی آن یکی گوشش خالی کرد. بعد بدوبدو برگشت پیش بقیة حیوانها.
بعد همة حیوانها با هم صدا زدند: «ببر! ببر! بیدار شو، ببر!» ببر یکی از چشمهاش را باز کرد، بعد آن یکی چشمش را باز کرد و وقتی دید همة حیوانهای جنگل دورتادورش ایستادهاند، یک خرده تعجب کرد. شیر پرسید: «خواب بودی، ببر؟» ببر گفت: «چی؟ نه بابا. فقط دراز کشیده بودم. داشتم برای سفر بعدیام به ته اقیانوس برنامهریزی میکردم.»
وقتی حیوانهای جنگل این را شنیدند، سرشان را تکانتکانی دادند و گفتند: «معجون جادوگر کار نکرده. ببر هنوز هم دارد همان چاخانهای همیشگیاش را میگوید!» ولی در همین لحظه، ببر یکهو دید که روی پاهاش بلند شده و وسط جنگل دارد میدود. داد زد: «ولی حرفم راست است!» خودش هم تعجب کرده بود. آنها پرسیدند: «داری چیکار میکنی، ببر؟»
ببر بلندبلند گفت: «دارم به آنجا پرواز میکنم!» یکهو پاهاش را از هم باز کرد و بلند شد و رفت وسط آسمان و بالای جنگل به پرواز درآمد. اگر ببرها از یک چیزی توی دنیا خوششان نیاید، آن یک چیز، پروازکردن است؛ ببر هم فریاد زد: «کمک! من دارم پرواز میکنم! من را بیاورید پایین!»
ولی دید همین جوری دارد پرواز میکند. رفت و رفت تا از جنگل دور شد و از بالای کوهستان برفی که جادوگر در آنجا زندگی میکرد، گذشت. جادوگر سرش را بلند کرد و ببر را دید و پیش خودش خندهای کرد و گفت: «هاها، ای ببر پیر، از حالا به بعد دیگر همیشه راست میگویی. چون هر چی بگویی، همان میشود. دیگر مثل قدیمها نمیتوانی دروغ بگویی!»
ببر باز پرواز کرد و پرواز کرد و هر چه جلوتر رفت، بیشتر و بیشتر سردش شد. حالا اگر ببرها از یک چیز توی دنیا بیشتر از بلندی بدشان بیاید، آن یک چیز، سرماست. خلاصه ببر پرواز کرد و کرد تا یکهو دید که بالای دریاست، و یکهو مثل یک تکه سنگ، تالاپی افتاد پایین و شالاپی افتاد وسط آبهای اقیانوس. حالا اگر ببرها از یک چیزی بیشتر از بلندی و سرما بدشان بیاید، آن یک چیز، خیس شدن توی آب است.
ببر گفت: «آخ... اوف...ف...ف... قلپ... قلپ... قلپ.» زیر آب پایین و پایینتر رفت تا به کف اقیانوس رسید. ماهیها دورش جمع شدند و بهش زل زدند. ببر هم با دُمش آنها را فراری داد. بعد سرش را بلند کرد. از آن پایین، موجهای بالاسرش را میدید. به سمت بالا شنا کرد. همین که نفسش بند آمد و داشت خفه میشد، به سطح آب رسید. بعد شالاپشولوپکنان تقلا کرد و شناکنان خودش را به ساحل رساند.
در همین لحظه یک قایق ماهیگیری از راه رسید. ماهیگیرها از دیدن ببری که وسط اقیانوس شنا میکرد، دهنشان باز ماند. یکی از ماهیگیرها خندید و ببر را نشان داد و گفت «نگاه کنید! یک ببر دریایی!» و آنها همه خندیدند و ببر را نشان دادند. اگر ببرها توی دنیا از یک چیز بیشتر از بلندی و سرما و خیسشدن بدشان بیاید، آن یک چیز این است که کسی بهشان بخندد.
ببر بیچاره همین جور با آخرین سرعتی که میتوانست، شنا کرد، ولی تا ساحل راه زیادی بود، و بالاخره ماهیگیرها یکی از تورهای ماهیگیریشان را انداختند روی ببر و او را کشیدند تا قایقشان. خندیدند و گفتند: «بهبه! اگر این ببر دریایی را ببریم توی سیرک که شیرینکاری کند، حسابی پولدار میشویم!» این حرف، ببر را حسابی عصبانی کرد، چون که اگر ببرها توی دنیا از یک چیز، بیشتر از بلندی و سرما و خیسشدن و مسخره شدن بدشان بیاید، آن یک چیز این است که بیفتند توی سیرک و بخواهند شیرینکاری کنند.
این جوری شد که همین که قایق به خشکی رسید، ببر تور را پاره کرد و از قایق پرید بیرون و دوتا پا داشت، دوتاپای دیگر هم قرض گرفت و خودش را به جنگل و خانهاش رساند.و از آن به بعد، دیگر هیچوقتِ هیچوقت دروغ نگفت.